اسیر دام صیاد

یادت باشد خدا را صدا هم نزنی، آنجاست که تو هستی...

اسیر دام صیاد

یادت باشد خدا را صدا هم نزنی، آنجاست که تو هستی...

هنر من

هنر من و بزرگترین هنر من:

فن زیستن در خویش. همین بود که مرا تا حال زنده داشت. همین بود که مرا از اینهمه دیگرها و دیگران بیهوده مصون می داشت.

هر گاه با دیگران بودم خود را تنها می دیدم. تنها با خودم، تنها نبودم اما، اما اکنون نمی دانم این "خودم" کیست؟ کدام است؟

هر گاه تنها می شوم گروهی خود را در من می آویزند که منم و من با وحشت و پریشانی و بیگانگی در چهره هر یک خیره می شوم و خود را نمی شناسم! نمی دانم کدامم؟

می بینی که چه پریشانی ها در بکاربردن این ،این ضمیر اول شخص دارم، متکلم! نمی دانم بگویم از اینها من کدامم یا از اینها من کدام است؟ پس آنکه تردید می کند و در میان این "من" ها سراسیمه می گردد و می جوید کیست؟ من همان نیستم؟ اگر آری پس آنکه این من را نیز هم اکنون نشانم می دهد کیست؟

اوه که خسته شدم! باید رها کنم. رها میکنم اما چگونه می توانم تحمل کنم؟

تا کنون همه رنج تحمل دیگران را داشتم و اکنون تحمل خودم رنج آورتر شده است.

می بینی که چگونه از تنهایی نیز محروم شدم؟!  

برگرفته ازهبوط در کویر زنده یاد دکتر شریعتی

محبت

من قدر خود را بزرگتر از آن می دانم که محبّت خویش را از کسی دریغ کنم حتی اگر کسی محبّت مرا درک نکند و به خیال خود سوء استفاده نماید.من بزرگتر از آنم که به خاطر پاداش محبّت کنم یا در ازای عشق تمنّایی داشته باشم. من در عشق خود می سوزم ولذت می برم و این لذّت بزرگترین پاداش ممکن است که در جواب عشق خود به حساب آید.

شهید دکتر مصطفی چمران

رستاخیز

می خواهم بمیرم،

می خواهم یک میلیارد بار بمیرم،

ودر جهانی برخیزم که همسایگان یکدیگر را بشناسند و مردم همه رنگها را دوست بدارند.

می خواهم در جهانی برخیزم که عشق به قیمت لبخند باشد.

مردان نمیرند،

 زنان نگریند،

وهمه کودکان ، پدران خود را بشناسند.

عدالت باغی باشد،

که مردم در آن ،

سیبهای یکسان بخورند، یکسان زندگی کنند ، و یکسان بمیرند.

می خواهم در جهانی بر خیزم که هیچ انسانی ، بیش از یک بار نمیرد.