آهی کشید غمزده پیری سپید موی
افکند صبحگاه ، در آیینه چون نگاه
در لابلای موی چو کافور خویش دید
یک تار مو سیاه!
در دیدگان مضطربش اشک حلقه زد.
در خاطرات تیره و تاریک خود دوید.
سی سال پیش ، نیز، در آیینه دیده بود :
یک تار مو سپید!
در هم شکست چهره ی محنت کشیده اش
دستی به موی خویش فرو برد و گفت: وای!
اشکی به روی آینه افتاد و ناگهان
بگریست های های!
دریای خاطرات زمان گذشته بود
هر قطره ای که بر رخ آیینه می چکید
در کام موج، ضجه ی مرگ غریق را
از دور می شنید.
طوفان فرو نشست، ولی دیدگان پیر
می رفت باز در دل دریا به جستجو
در آب های تیره ی اعماق خفته بود:
یک مشت آرزو...!
فریدون مشیری
می خواهم بمیرم،
می خواهم یک میلیارد بار بمیرم،
ودر جهانی برخیزم که همسایگان یکدیگر را بشناسند و مردم همه رنگها را دوست بدارند.
می خواهم در جهانی برخیزم که عشق به قیمت لبخند باشد.
مردان نمیرند،
زنان نگریند،
وهمه کودکان ، پدران خود را بشناسند.
عدالت باغی باشد،
که مردم در آن ،
سیبهای یکسان بخورند، یکسان زندگی کنند ، و یکسان بمیرند.
می خواهم در جهانی بر خیزم که هیچ انسانی ، بیش از یک بار نمیرد.