اسیر دام صیاد

یادت باشد خدا را صدا هم نزنی، آنجاست که تو هستی...

اسیر دام صیاد

یادت باشد خدا را صدا هم نزنی، آنجاست که تو هستی...

مناجات

پروردگارا

به من آرامش ده،

تا بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم.

دلیری ده،

تا تغییر دهم آنچه را که می توانم تغییر دهم.

بینش ده،

تا تفاوت این دو را بدانم.

و مرا فهم ده،

تا متوقع نباشم دنیا و مردم آن مطابق میل من رفتار کنند.

 

جبران خلیل جبران

تمنای وصال

ای آنکه ز دل عاشق دیدار تو هستم

نا دیده تو را واله رخسار تو هستم

در گردن من سلسله ی عشق تو دائم

مجنون سر کوچه و بازار تو هستم

عمریست که در سینه تمنای وصالت

چشمم به ره و در پی دیدار تو هستم

از پرده برون آی که بیگانه ببیند

بیجا نه اسیر رخ گلنار تو هستم

ای مهدی موعود تو چون ظل خدایی

من ملتجی سایه ی دیوار تو هستم

بر در گهت از بهر غلامی بپذیرم

تا فخر کنم خادم دربار تو هستم

هر چند که از هجر تو نالان و فگارم

صد شکر خدا را که گرفتار تو هستم

فگار

آخرین جرعه ی این جام

همه می پرسند :

- « چیست در زمزمه ی مبهم آب؟

چیست در همهمه ی دلکش برگ؟

چیست در بازی آن ابر سپید،

روی این آبی آرام بلند،

که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال

چیست در خلوت خاموش کبوترها؟

چیست در کوشش بی حاصل موج؟

چیست در خنده ی جام؟

که تو چندین ساعت

مات و مبهوت به آن می نگری!؟»

- نه به ابر ،

نه به آب،

نه به برگ

نه به این آبی آرام بلند،

نه به این خلوت خاموش کبوترها،

نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام

من به این جمله نمی اندیشم.

من،مناجات درختان را، هنگام سحر

رقص عطر گل یخ را با باد

نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه

صحبت چلچله ها را با صبح

نبض پاینده ی هستی را در گندم زار

گردش رنگ و طراوت را در گونه ی گل

همه را می شنوم

می بینم

من به این جمله نمی اندیشم!

به تو می اندیشم

ای سرا پا همه خوبی،

تک و تنها به تو می اندیشم.

همه وقت

همه جا

من به هر حال که باشم به تو می اندیشم.

تو بدان این را، تنها تو بدان

تو بیا

تو بمان با من،تنها تو بمان

جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب

من فدای تو به جای همه گلها تو بخند.

اینک این من که به پای تو در افتادم باز

ریسمانی کن از آن موی دراز،

تو بگیر،

تو ببند!

تو بخواه

پاسخ چلچله ها را تو بگو

قصه ی ابر هوا را ، تو بخوان

تو بمان با من، تنها تو بمان

در رگ ساغر هستی تو بجوش

من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی است

آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش!!

فریدون مشیری