اسیر دام صیاد

یادت باشد خدا را صدا هم نزنی، آنجاست که تو هستی...

اسیر دام صیاد

یادت باشد خدا را صدا هم نزنی، آنجاست که تو هستی...

رویا بود.

  به نام خدا 

 

 

روزهای اول که گاه وبیگاه نگاهت میکردم اصلا فکر نمیکردم که روزی هم بالینم شوی. 

  

فکر نمیکردم که حتی اگر جسمت کنارم نباشد حضورت را درکنارم حس کنم. 

 

فکرنمیکردم که روزی برسد به مسافرت برویم. 

 

باورم نمیشود که خدای مهربان خیلی بیشتر از لیاقتم به من همسری مهربان وبا ایمان عطاکند. 

 

 

 

اما حالا تو هستی و مرا هل میدهی خواسته یا نا خواسته ! دانسته یا ندانسته ! 

 

ومن به روزهای قشنگتری فکر میکنم .به روزهایی که از پی هم رقم میخوردوزندگی مشترکمان را قشنگتر میکند.

یک روز صبح و بعد از ان

یک روز صبح که بیدار شدم

دیدم کاری برای انجام دادن ندارم

و انگیزه ای هم .

دلم هیچ چیز نمیخواست

و حتی خودم را.

 

و بعد از انروز

اینقدر این احساس تکرار شد و تکرار شد که

حالا انگار نه انگار که

دلم هیچ چیز نمیخواهد

و انگیزه ای ندارم

و کاری هم برای انجام دادن!

به همین سادگی! 

 

 

 

 

تو چه میخواهی!

به نام خدا 

 من نمیدانم!

 

              تو چه میخواهی.

 

                        مادرت را یا مرگ و پول مادرت را ؟ 

 

من نمیدانم!               

                

               تو چه میخواهی. 

 

                        برادرت را یا مرگ وپول برادرت را؟ 

 

  

من نمی دانم.